کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی زدن، پی بریدن، پی برکشیدن، پی برگسلیدن تعقیب کردن، دنبال کردن، کاری را دنبال کردن، ادامه دادن
کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پِی زَدَن، پِی بُریدَن، پِی بَرکِشیدَن، پِی بَرگُسَلیدَن تعقیب کردن، دنبال کردن، کاری را دنبال کردن، ادامه دادن
پی کردن چیزی یا کسی یا فکری را تعقیب کردن آن. دنبال کردن آن. تعاقب کردن آن: وانچه زو درگذشته هم نگذاشت یا پی اش کرد، یا پی اش برداشت. نظامی. شد غلام ملک به می خوردن بشدنداز پی اش به پی کردن. اوحدی. دزد گریخت و ما او را پی کردیم. اگر شما شعبه ریاضی را پی کرده بودید حالا یکی از بزرگان علم ریاضی بودید. ، مداومت کردن به. استمرار داشتن در، عقر. (دهار). با شمشیر بیک ضربت پی ستوری یا جز آن را بریدن. با یک ضربت پی مردی یا حیوانی افکندن. بیک زخم پای او را جدا کردن از قلم. قلم کردن پای. بضربتی پی اسب و مانند آن را جدا کردن. بریدن عرقوب: دگر مرکبان را همه کرد پی بشمشیر ببرید بر سان نی. فردوسی. خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار. فرخی. چو شهرو نامه بگشادو فروخواند چو پی کرده خر اندر گل فروماند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ایزد به بهشت وعده ما را می کرد اندر دو جهان حرام می را کی کرد مردی بعرب اشتر حمزه پی کرد پیغمبر ما حرام می بر وی کرد. (منسوب به خیام). هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسپ همچو جحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. شاه راه شرع را بر آسمان علم جوی مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن. سنائی. چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم. نظامی. وز بسی تن که تیغ پی میکرد زهره صفرا و زهره قی میکرد. نظامی. نهنگی که او پیل را پی کند از آهو بره عاجزی کی کند. نظامی. سپاهی که اندیشه را پی کند چو کوهه زند کوه ازو خوی کند. نظامی. اگر طالبی کاین زمین طی کنی نخست اسب باز آمدن پی کنی. سعدی. پی کردن بچۀ ناقۀ صالح، عقر آن. کسف، پی کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). الصق بعرقوب بعیره و ساقه، پی کرد شتر را. هلال، آنچه بدان خر را پی کنند. (منتهی الارب) ، عاجز کردن وبی رفتار کردن. (غیاث). ، راندن. بیرون کردن. دور کردن: ساغری چندچون ز می خوردند شرم را از میانه پی کردند. نظامی. - پی کردن امید، کنایه از ناامید شدن باشد. (برهان) عقر. (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن وتر عرقوب ستور. بریدن عصب بالای پاشنه. پی زدن. پی بریدن: افحال، پی بکردن اشتر بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی)
پی کردن چیزی یا کسی یا فکری را تعقیب کردن آن. دنبال کردن آن. تعاقب کردن آن: وانچه زو درگذشته هم نگذاشت یا پی اش کرد، یا پی اش برداشت. نظامی. شد غلام ملک به می خوردن بشدنداز پی اش به پی کردن. اوحدی. دزد گریخت و ما او را پی کردیم. اگر شما شعبه ریاضی را پی کرده بودید حالا یکی از بزرگان علم ریاضی بودید. ، مداومت کردن به. استمرار داشتن در، عقر. (دهار). با شمشیر بیک ضربت پی ستوری یا جز آن را بریدن. با یک ضربت پی مردی یا حیوانی افکندن. بیک زخم پای او را جدا کردن از قلم. قلم کردن پای. بضربتی پی اسب و مانند آن را جدا کردن. بریدن عرقوب: دگر مَرکَبان را همه کرد پی بشمشیر ببرید بر سان نی. فردوسی. خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار. فرخی. چو شهرو نامه بگشادو فروخواند چو پی کرده خر اندر گل فروماند. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ایزد به بهشت وعده ما را می کرد اندر دو جهان حرام می را کی کرد مردی بعرب اشتر حمزه پی کرد پیغمبر ما حرام می بر وی کرد. (منسوب به خیام). هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسپ همچو جحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. شاه راه شرع را بر آسمان علم جوی مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن. سنائی. چو در پیلپایی قدح می کنم بیک پیلپا پیل را پی کنم. نظامی. وز بسی تن که تیغ پی میکرد زهره صفرا و زهره قی میکرد. نظامی. نهنگی که او پیل را پی کند از آهو بره عاجزی کی کند. نظامی. سپاهی که اندیشه را پی کند چو کوهه زند کوه ازو خوی کند. نظامی. اگر طالبی کاین زمین طی کنی نخست اسب باز آمدن پی کنی. سعدی. پی کردن بچۀ ناقۀ صالح، عقر آن. کسف، پی کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). الصق بعرقوب بعیره و ساقه، پی کرد شتر را. هلال، آنچه بدان خر را پی کنند. (منتهی الارب) ، عاجز کردن وبی رفتار کردن. (غیاث). ، راندن. بیرون کردن. دور کردن: ساغری چندچون ز می خوردند شرم را از میانه پی کردند. نظامی. - پی کردن امید، کنایه از ناامید شدن باشد. (برهان) عقر. (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن وتر عرقوب ستور. بریدن عصب بالای پاشنه. پی زدن. پی بریدن: افحال، پی بکردن اشتر بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی)
بجلو انداختنراندن بجانب مقابل (مثل راندن مواشی و دواب وامتعه و غیره) : هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود پیش کردی و در آوردی بدشت شابهار. (فرخی) -2 چهار چوب پیوست جانب خارجی در یک لتی بهم آوردن دو لنگه در بستن فراز کردن: (لیث)، . . بمسجد آدینه شد و
بجلو انداختنراندن بجانب مقابل (مثل راندن مواشی و دواب وامتعه و غیره) : هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود پیش کردی و در آوردی بدشت شابهار. (فرخی) -2 چهار چوب پیوست جانب خارجی در یک لتی بهم آوردن دو لنگه در بستن فراز کردن: (لیث)، . . بمسجد آدینه شد و
دهن را بسته از میان دو لب دم بر آوردن و دمیدن برای تیز کردن یا خاموش کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم دمیدن فوت کردن، باد کردن آماس کردن آماسیدن نفخ کردن ورم کردن: صورتش پف کرده است، تکبر کردن
دهن را بسته از میان دو لب دم بر آوردن و دمیدن برای تیز کردن یا خاموش کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم دمیدن فوت کردن، باد کردن آماس کردن آماسیدن نفخ کردن ورم کردن: صورتش پف کرده است، تکبر کردن
نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا همه ظرف را فرا گیرد انباشتن مملو کردن ممتلی کردن مشحون کردن، بسیار انجام دادن بسیار کردن: کار نیکو کردن از پر کردن است، اشغال کردن مشغول کردن، اشباع در حرکت: (استکان... در اصل استکن بود پر کردند استکان شد) (منتهی الارب) یا پر کردن تفنگ (توپ و مانند آن)، باروت و گلوله یا فشنگ در آن نهادن، یا پر کردن دندان. تراشیدن قسمتهای کرم خورده و فاسد دندان و ممتلی کردن آن با سیمان و پلاتین و مانند آن. یا پر کردن قوه باطری و مانند آن. آنرا در جریان برق قرار دادن تا برق در آن ذخیره شود. یا پر کردن شکم. پر کردن معده. ممتلی کردن معده. یا کسی را پر کردن، با گفتار او را بدشمنی دیگری بر انگیختن نزد او از دیگری بدگویی کردن
نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا همه ظرف را فرا گیرد انباشتن مملو کردن ممتلی کردن مشحون کردن، بسیار انجام دادن بسیار کردن: کار نیکو کردن از پر کردن است، اشغال کردن مشغول کردن، اشباع در حرکت: (استکان... در اصل استکن بود پر کردند استکان شد) (منتهی الارب) یا پر کردن تفنگ (توپ و مانند آن)، باروت و گلوله یا فشنگ در آن نهادن، یا پر کردن دندان. تراشیدن قسمتهای کرم خورده و فاسد دندان و ممتلی کردن آن با سیمان و پلاتین و مانند آن. یا پر کردن قوه باطری و مانند آن. آنرا در جریان برق قرار دادن تا برق در آن ذخیره شود. یا پر کردن شکم. پر کردن معده. ممتلی کردن معده. یا کسی را پر کردن، با گفتار او را بدشمنی دیگری بر انگیختن نزد او از دیگری بدگویی کردن